غزليات معاصر



 


قلبي که در آن حس ترديد تو جاري است


املاک بنگاهي براي واگذاري است




بعضي فقط در زندگي شان سود بردند


من کارهاي زندگيم افتخاري است




يک پادگان سخت گير فصل سردم


سرباز صفر دلخوشي هايم فراري است




قلبم به درد آمد و درد آمد به قلبم


فرقي ندارد هر دو نوعي بي قراري است




آمد به ديدارم و حالم را نپرسيد


ديدارهاي اينچنيني سر شماري است




من هرچه دارم زير خاک تيره دارم


دارائيم مانند درويشان نداري است 




وقتي ببارد ابر احساس تو اي عشق


گلهاي باغ زندگي اميدواري است 


 


هر زمان روي زمين آل سعودي دارد


هر صعودي به يقين باز فرودي دارد




رو سفيد است در آيينه ي تاريخ يزيد


تا جهان سلسله ي آل يهودي دارد




مغول خشم شما آتش نمرودي بود


آه غمديده ندانست چه دودي دارد




يک سراپرده ي ننگين شما خواهد بود


هر کجا چشمه ي خون است و رودي دارد




آسماني که شما بر سرتان خواهد ريخت


زير چشمان افق جاي کبودي دارد



اگر مردم بدانند كه دوران كودكي اشان در آينده به يادشان نمي ماند ، همگي روزانه خاطراتشان را مي نوشتند و من هم جزو همين كساني بودم كه نمي دانستم . چرا كه چيز قابل توجهي از دوران كودكي به ياد ندارم مگر خاطراتي مبهم كه به شكل سايه در ذهنم باقي مانده است



 من در روستاي باب الحكم متولد شده ام . روستايي كه به اعيان نشيني شهرت داشته است . اين آبادي در 6كيلو متري بردسكن قرار دارد . و از آنجا ئي كه در حاشيه ي كوير قرار دارد داراي آب وهوايي گرم و خشك است . مردمش از قديم به كشاورزي ، باغداري و تجارت مشغول بوده اند .



سال 1350 در دبستان روستا ثبت نام كردم . هنوز ساختمان دبستان يادبود كامل نشده بود براي همين كلاس ها در منزلي قديمي تشكيل مي شد . درست روبروي همين منزل مسجد روستا قرار داشت . بعضي از روزها بچه ها را كنار جوي آب مي بردند تا وضوبگيرند و سپس به مسجد مي رفتند و نماز مي خواندند . در دوران پهلوي آن گونه كه مي گويند بي ديني رواج نداشت بلكه به خاطر تكيه ي دولت بر جدايي دين از سياست حتي اعتقادات مردم محكم تر بود . مسجد بسيار قديمي بود وتاريك  چيزي شبيه پستوهاي متصل به هم و كف آن را با حصيربرگ خرما فرش كرده بودند حتي پلاسي هم نداشت . و وقتي آدم براي نماز به داخلش مي رفت در شرايطي بسيار روحاني قرار مي گرفت . هيچ چيز حتي نور نبود كه حواس آدم را پرت كند . هيچ تجملي در اطراف نبود و عكس و پوستري بر ديوار نصب نشده بود . من كه هرگاه آن زمان به مسجد مي رفتم پشتم مي لرزيد ، موهاي بدنم سيخ مي شد و در شرايط خوبي قرار مي گرفتم . اما مسجد هاي حالا نمي دانم چرا برايم آن مرتبه را ندارد و به اين موضوع هم كار ندارم چون نمي خواهم وارد بحث هاي ديگر شوم . اما آنچه مي توانم بگويم نداشتن تجمل ، فضاي قديمي و تاريك و شرايط مذهبي آن زمان دليل  تقدس مسجد آن زمان بود .



چيزي به آغاز پريشاني ندارم


موقوف عشقم منتها باني ندارم




در بند تنهايي گرفتار گناهم


ديوانه ام جوش پشيماني ندارم




وقتي نمي رويد گلي در اين چمن زار


ميلي به پرواز و غزل خواني ندارم




ديوارهاي قلعه ي حرمت فتادند


رازي درون قلعه زنداني ندارم




در جبهه افسوس سربازي بزرگم


جز داغ رسوايي به پيشاني ندارم


 


من ضربه  را  از خنجر  فاميل  خوردم 


آهنگري  بودم  که  با  شمشير مردم




چون  با درختان هم  نفس بودم زماني


دردا  که جنگل را  به نجاري سپردم




رفتار   ناجور   شما   ديوانه ام  کرد


صد سنگ خوردم از شما ناني نخوردم




هرکس بميرد مي شود محبوب مردم


من نعش خود را روي دست خويش بردم




اين سال هاي تلخ و سنگين را من انگار


با قطع انگشتان دستم را مي شمردم


 


اعتمادي نيست بگشايي در هر خانه را


دام تزوير است در روي زمين هر دانه را




اين که دريا مي شود آرام بر دريا مزن


کس نمي داند خيالات سر ديوانه را




آن که از بار امانت مي گريزد عاقل است


زير هر کوهي نبايد داد زخم شانه را




گر به نام دين بريدي گوش مردم را بدان


باز کردي در حقيقت معبر ميخانه را




آشنايم از جهان در انزواي عشق رفت


هر که مي ماند تحمل مي کند ويرانه را


 


 


در کوچه هاي شهر بجز اضطراب  نيست 


ديگر کسي به فکر سلام  و جواب  نيست




توفان  گذشته است و شكستند شيشه ها


هرگز براي بستن درها شتاب نيست




صدها هزارخانه ي مردم خراب هست


يك مسجد از هزار وليكن خراب نيست




گفتي هميشه دست دعا كارگر شدست؟


نفرين كه مي كنيد چرا مستجاب نيست




تشخيص حق و باطل يک جمع مشكل است


اين خمره واضح است براي شراب نيست




گيجي مردمان زمين از چه بوده است؟


لازم به ذکر نيست که از قرص خواب نيست


 


يک جنگ جهاني غزل روي لبانت


از آتش اين جنگ شدم من نگرانت




شد زله در ماه و اوضاع بهم ريخت


وقتي که نظر کرد به ابروي کمانت




سرگيجه گرفتم نکندزلف تو وا شد


اي واي نسيم است که افتاده به جانت




کندوي عسل نيست در اين ناحيه هرگز


زنبور عسل بودکه پر زد ز دهانت




يک دشت شقايق همه از باد بهم خورد


خميازه کشيدي همه ديدند زبانت




 


به من بگو که چه روزي قرارمان باشد



فقط نگو که حواست به کارمان باشد





نديده اي که بهار است فصل اول سال؟



ز من بخواه ، هم اکنون بهارمان باشد





بيا که بوسه بگيريم و مال هم باشيم



براي ديدن هم انتظارمان باشد





براي آنچه نداريم زندگي نکنيم



به آنچه هست فقط افتخارمان باشد





بيا بگو بنويسم که روز مردنمان



دعاي مادرمان رهسپارمان باشد




نقش گلها را اگر باد بهاري  مي کشد



سر نخ قالي کرمان را قناري مي کشد





تا که خون گردد اناري سينه اش بر شاخه ها



با غبان در خانه سالي بي قراري مي کشد





مي رسد روزي که در درياي هستي موج ها



پاي مستي را به اعماق خماري مي کشد





حلقه ي دار است دنيا مي شود هي تنگ تر



ريسمان را عاقبت چشم انتظاري مي کشد





ارتش عشق تو دل را پادگاني کرده است



در پي اش گردان سرباز فراري مي کشد


از من و شما گر چه گرفتند نشان را


در دست گرفتند ولي جام جهان را


 


هرگز نشود مرهم زخمي که زند تير


در آتش سوزان چو بسوزندکمان را


 


تلخ است اگر خاطره ديري است گذشته است


با غصه نبسته است کسي راه زمان را


 


اين رنج همان ظلم نسنجيده ي دنياست


روزي که کشيدي به ستم خط و نشان را


 


کو برگ و برت اي دل غافل چه فتادست


در جنگل انبوه تو ديدند خزان را


 


هرگاه که آهي ز دل خون تو برخاست


بر آينه ها کوفته اي سنگ زمان را


 


دل هيزم اين حادثه را کرده فراهم


آتش به فنا داده اگر هستي امان را


 


يک عمر دراز از شب ويرانه گذشتيم


تا از دل ديوانه گرفتيم امان را


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تمّت اتاق ریاضیات دل نوشته هایم سایبر گایز اخبار تعطیلی مدارس شهیده نجمه هارونی دلِ بیقراران دکتر آنلاین جمتیو :: GemTio